هی..!
چه زود گذشت...!
تا دو روز پیش داشتم حسرت دو ماه پیش را می خوردم حالا که به خودم اومدم می بینم ای دل غافل چه زود تر گذشت!
اخبار:
با صلوات بر محمد و آل محمد، امروز 27 خرداد سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت...
چهارشنبه 27 خرداد تو فکر یه سقفم...!( آخه می دونید داداش من تو بانک مسکن کار می کنه خونمون پر از این فکر های سقفیه!!!)
همه جا همه چیز! 27 خرداد!
27 خرداد شما را به یاد چی می ندازه؟
کارنامه؟
یک هفته از تموم شدن سال گذشته؟
تولد پلی؟(دلبندانم تولد پلی 27 اردیبهشته!!!)
راستشو بخواین ربط به تولدم هم داره! ربط داره چون یک ماه از تولدم گذشته! به جون هری باورم نمی شه! یعنی در هیچ شرایطی امکان نداره باورم بشه!
خب چون زمان لج کرده و هی تند تند می گذره من هم رویش را کم می کنم و به آینده فکر می کنم!
سلام آینده کوچولو!
حالت چطوره چی کار می کنی؟
حتما تو یک موج اف ام پرادو سوار داری!
یک پولی که مدیر پرورشگاهه!
یک نرگس که معلم ریاضیه!
یک هدی که دندون پزشکه!
یک قیچی که کتابداره!
آینده بگو ببینم! ساختمون پرورشگاه همون جوریه که می خواستم؟ با یک ایوان که یک در شیشه ای دارد؟ آینده بگو ببینم من توی اون ایوان می ایستم! باد توی روسری ام می پیچد؟
آینده ببینم الان( یعنی تو زمان تو) لیلا اومده که کنار من کار کنه و من یکدفعه بگم :وای لیلا تویی!! می دونی چند وقته همدیگر را ندیدیم!!!
امیدوارم اومده باشه!
آینده ببین خواهش می کنم که نگو پرورشگاهی در کار نیست! با فشار خون من بازی نکن! من نمی تونم تحمل کنم! این آرزوی منه! آرزوی من بود! و آینده ی منه!
(در پرانتز می گم: زمان جان حالا حالت گرفته شد؟ که هی تند تند می گذری بیا دیگه در مورد گذشته حرف نزدم!!!)
پیغامی از زمان به پولی: نه آینده نه گذشته تو حال زندگی کن که حالیت بشه من چیم!!!
خب باشه، حال:
صبح یک ساعت یک ساعت از خواب بیدار شدم و دوباره خوابیدم!
یک فکرایی می کردم که شما هم نمی تونید تصورش را بکنید فکر می کردم جومونگم دارم می رم به هدف والا برسم و 3 تا نماد گروه دامول را پیدا کنم برا همین فکر می کردم کسی نمی تونی بهم چیزی بگه چون من سرم شلوغه و دارم نشان دامول پیدا می کنم!
فکر می کردم پیترم(همون پیتر توی قصه های نارنیا که دوتا خواهر به اسم لوسی و سوزان و یک داداش به اسم ادموند بابا فیلمش را ده دفعه تلویزیون نشون داده!!) بعد دارم به لوسی و ادموند می گن که من و سوزان دیگه نمی تونیم به نارنیا برگردیم(دقیقا همون اتفاقی که تو کتاب افتاده بود) صبح که هوشیاری خودم را تا حدودی به دست آوردم داشتم خدا خدا می کردم کاش این اتفاق توی کتاب نیفتاده باشه و من فقط خوابشو دیده باشم داشتم خودم را قانع می کردم که به این نتیجه رسیدم که بهتره برم کتاب را باز کنم و ببینم چی شد ولی باز هم خوابیدم!
شاید خواب های دیگر هم دیدم ولی یادم نمی یاد ولی این را یادم می یاد بعد از اینکه بیدار شدم توی تختم دراز کشیدم و وانمود کردم که یک پرنده ام بال هایم را باز می کنم و پرواز می کنم و پرواز می رم دم پنجره ی یک نفر می شینم و توی اتاقش را نگاه می کنم. طرف هم که با خودش فکر می کنه من یکذره غیر عادی ام پنجره را باز می کند و من هم سرم را می ندازم پایین می رم تو اتاقش چون در اون زمان از نعمت صحبت کردن بی بهره بودم با نوکم یک مداد می گیرم و هی با مشقت حرف هایم را می نویسم و به یارو می فهمونم که بابا من پولیم!!!
خب دیگه از گذشته و آینده و حال گفتم زمان دیگه که وجود نداره داره؟
پیغامی دیگر از زمان به پولی: زمان دیگه باقی نمونده ولی یادت باشه مقصر زود گذشتن زمان به عهده ی من نیست زمان، حال آینده گذشته متعلق به توئه!
یک جمله ی قشنگ می گم با کمی تغییر!( فکر نکنم لیلا خوشش بیاد اگر بگم این جمله رو خودم گفتم خب راست هم می گه من که نگفتم)
به راستی که زمان چیز مجهولی است فقط ظاهرش معلوم است و از یک معلوم نمی توان به چند مجهول رسید!
و این هم حکایت من!